سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بوی بارون
 
قالب وبلاگ

آفتاب کم کم داشت با  اون روز خداحافظی میکرد

صف نونوایی طولانی نبود ولی به کندی پیش می رفت

هواهم پائیزی ونسبتا سرد

مردی ته صف ایستاد...نفرآخر

بچه یک ساله ای هم توی بغلش بود

از اون بجه های شیطون..

هواکم کم سرد تر می شد

یه ربعی که گذشت پیر مردی به صف ملحق شد

تانگاهش به بچه شیطون وپدرش افتاد آهی کشید وگفت: یادش بخیر قدیما اگه یه نفر توی صف نونوایی بچه کوچیک بغلش بود بدون نوبت راهش می انداختند...

بعضی از نفرهای جلوکه این جمله رو شنیدند خودشون رو به نشنیدن زدند بقیه هم فقط تایید کردند!!

...ولی خداییش باهمین یه کار کوچیک چقدر به همدیگه نزدیک میشدن وکدورتها رفع میشد

یادش بخیر...یادشون بخیر


[ چهارشنبه 91/9/15 ] [ 5:59 عصر ] [ محمد خاوند ]
.: Weblog Themes By MihanSkin :.

درباره وبلاگ

امکانات وب
بارونی های امروز: 103
بارونی های دیروز: 89
مجموع بارونی ها: 82932
تعداد یادداشت ها: 93
103/9/10
4:14 ص